متن و شعر
87/2/13 :: 3:1 عصر
شبی آوای دعوت را شنفتم
صدایم کردی و لبیک گفتم
شتابان آمدم تا خاک کویت
شدم دیوانه و تکبیر گویت
به عشق روی تو احرام بستم
درون سینه ، هر بت را شکستم
به تابستان ، هوا را داغ دیدم
ولیکن کعبه را چون باغ دیدم
رسیدم تا به مهمانی خدایا !
چه ها دیدم ، تو می دانی خدایا !
بسا دیدم که شمعی اشک ریزد
به هر دم از زبانش شعله خیزد
ولی پروانه ی گریان که دیده ؟
چه کس آوای عشقش را شنیده ؟
من آنجا گریه ی پروانه دیدم
چنان پروانگان ، گریان دویدم
همه پروانگان ، گریان یک شمع
در آن حیرانسرا حیران یک شمع
به بزم کعبه دستی شمعی افروخت
که سوزش ، روان عالمی سوخت
به شمع کعبه ، بس پروانه دیدم
هزاران عاشق دیوانه دیدم
چه شمعی این همه پروانه دارد ؟
چه دلبر این همه دیوانه دارد ؟
نگه کردم به چشم دل حرا را
در آنجا یافتم عطر خدا را
بود در این جبل جای محمد
به گوش آید نفس های محمد
مرا اندیشه در حال سفر بود
که هر دم در پی کاری دگر بود
ز مروه تا صفا گریان دویدم
صدای ندبه ی مردم شنیدم
دوباره مرغ روحم کرد پرواز
ز پایان سفر رفتم به آغاز
سفر کردم به دوران پیمبر
عجب هنگامه ای الله اکبر !
من از یاد محمد جان گرفتم
ز مهرش پرتو ایمان گرفتم
مرا در گوش ، آواز بلال است
از این آوا اگر مستم حلال است
خداوندا ! روانی خسته دارم
دلی با عشق تو پیوسته دارم
در این دنیا مرا غیر از تو، کس نیست
به فریاد دلم ، فریاد رس نیست
به حق کعبه ، دل را زندگی بخش
به جان تیره ام تابندگی بخش
من و بار گناه و شرمساری
تو و بخشایش و آمرزگاری
87/2/4 :: 11:15 عصر
تو ای حلقه ی زرد رنگ طلایی ! ـــ
که باز آمدی امشب از پیش یارم
تو دانی که از دوری لاله رویی
رخی زعفرانی به رنگ تو دارم
تو امشب چو از پیش او بازگشتی ـــ
در رنج ها را برویم گشودی
ز بخت بد من ? تو هم خوار ماندی
قبولت نکردند و قابل نبودی
تو بنشین و امشب به چشمم نگه کن
که تا بامدادان گهر می فشانم
مخور غم اگر بی نگینی ? که از اشک ـــ
بروی تو صدها نگین می فشانم
بروی تو از قطره روشن اشک ـــ
نشانم نگین ها ز الماس و گوهر
ز خون دلم همچو گوهر شناسان ـــ
گذارم بفرق تو یاقوت احمر
ولی باز بخت تو پیروز تر بود ـــ
که چندی دلت شاد شد از وصالش
تو هم گریه کن بر سیه بختی من ـــ
که می سوزم از سوز تب ? با خیالش
تو بودی در انگشت او چند ماهی
نبودت خبر ? کز غمش بی قرارم
تو دیدی وصال و من دلشکسته ـــ
بقدر تو هم ? پیشش ارزش ندارم
87/1/28 :: 10:34 عصر
قاب عکس
دلم را از غمت بی تاب کردم
شبم را با رخت مهتاب کردم
به حال گریه عکست را به شبها
میان اشک چشمم قاب کردم
خدا داند
تو چون مه بودی و نامت ستاره
نشاط آور چو مهتاب بهاره
تو را کز آسمانم پر کشیدی
خدا داند که کی بینم دوباره
کجا ... ؟
چرا امروز و فردا می کنی تو ؟
نمی دانی چه با ما می کنی تو
چو من دلداده ی از جان گذشته
کجا در شهر پیدا می کنی تو ؟!
داغ جدایی !
ببین داغ جدایی بر جبینم
من و این ناله های آتشینم
میان مردمم ای نازنین یار !
ولی چون بی توام تنها ترینم !!
تب و آتش !
دل از هر دلبر دلکش گرفتم
به جان ، عشق تو آهووش گرفتم
به اشک شمع ، روشن بین که امشب ـــ
تو تب کردی و من آتش گرفتم !
87/1/25 :: 12:15 صبح
ز آن نامه ای که دادی وز آن شکوه های تلخ
تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است
ای مایه ی امید من ، ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانه من راز گو شود
بگذار آنچه را که نهفته ام عیان کنم
تا بر گذشته می نگرم ، عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم که به خون غرقه گشته است
این شعر ، غیر رنجش یارم به من چه داد
این درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم از تو به سختی رمیده است
این شعر ها که روح ترا رنج داده است
فریاد های یک دل محنت کشیده است
گفتم قفس ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دورویی مردم مرا نبود
دردا که این جهان فریبای نقش باز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود
اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
بار دگر به کنج قفس رو نموده ام
بگشای در که در همه دوران عمر خویش
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام
پای مرا دوباره به زنجیر ها ببند
تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند
تا دست آهنین هوسهای رنگ رنگ
بندی دگر دوباره به پایم نیفکند
87/1/21 :: 4:33 عصر
به چه می مانی تو ؟
به که می مانی تو ؟
ای ز راه آمده ، ای دختر مهتاب بهار
ای پری زاده ، که از کشور نور آمده ای
همه تن ، جانی تو
به که می مانی تو ؟
تو مگر غنچه گلزار بهشت آیینی ؟
نه یکی غنچه ، که خود باغ گل نسرینی
تو بدین لطف ، پیام آور فروردینی
همه تن ، جانی تو
به که می مانی تو ؟
ای گل اندام ! ندانم که بدین قامت ناز
به چه می مانی تو ؟
به یکی مروارید
که زند خنده بر جام صدف دریایی؟
به گل نسرین در آئینه روشن ماه ؟
به می سرخ که تابنده بود در دل جام ؟
یا به یک باغ شبی رویایی؟
به یکی قوس قزح در پس منشور بلور ؟
به خرامیدن قوی سرمست
در دل چشمه نور ؟
یا به خوشرنگی دلخواه گل صحرایی؟
یا به روشنگری ماه به شب های بهار
با چنان زیبایی؟
به چه می مانی تو ؟
به گل «زنبق» در جام بلورینه صبح ؟
یا به یک چشمه روشن که شبی در مهتاب
می درخشد ز چراغ فلک مینایی؟
همه تن جان تو
به چه می مانی تو ؟
به که می مانی تو ؟
به چه می ماند دندان و لبت وقت سخن ؟
به تگرگی که فرو ریخته بر ساغر گل ؟
به ستاره که نشسته است به یاقوت شفق؟
یا به یک رشته الماس درشت
که نشانند نگین وار به جامی ز عقیق ؟
یا به یاقوت مذاب؟
یا به گلقطره باران بلور ؟
که چکیده است به گلهای چمن در مهتاب ؟
به چه می ماند چشمان تو هنگام نگاه ؟
به یکی جلگه پهناور داغ ؟
به شب چشمه که افتاده در آن عکس چراغ ؟
به یکی«برکه» که پیداست در آن بیشه سبز ؟
یا به زیبایی صد آینه در منظر باغ ؟
به چه می ماند گیسوی تو بر شانه تو ؟
به شب تار فروریخته برچهره صبح ؟
به یکی دسته گل ابریشم ؟
که پریشان شده بر قطعه یی از عاج و بلور ؟
به فروریختن شاخه لرزنده بید ؟
به سرچشمه نور؟
یا به ابر سیهی خفته بر دریاچه دور ؟
ای همه لطف و طراوت به چه کس مانندی؟
تو چنانی که همرو و همتای تو نیست
مهر تابانی تو
عطر بستانی تو
خود ز آیینه بپرس
تا که گوید همه تن جانی تو
تا بدانی گل الماس درخشانی تو
راز اندام تو را آینه می داند و بس
گل من ! آینه داند به که می مانی تو ؟
مهدی سهیلی
87/1/11 :: 6:8 عصر
قدیمی ترین اثر مکتوبی که در آن از کیک سکوت صحبت شده ، به حدود سال 1960 بر می گردد . این کیک ها باعث لال شدن کسی نمی شدند ، اما باید در سکوت کامل درست می شدند و بیش از یک نفر در پختن آن نقش داشت و معمولاً زنان جوان آن را می پختند .
کیک های سکوت معمولا برای اثر گذاشتن بر عشق و زندگی افراد درست می شد . به عبارت دیگر ، کل مراحل پخت و آماده کردن کیک و تمام آداب و رسوم پس از پختن آن برای آن بود که دست اندرکاران پخت کیک به عشق خود برسند و احتمالاً با او ازدواج کنند .
چنین کیک هایی اغلب حاوی مواد ناخوشایندی بودند ، مانند خاکستر و مقدار زیادی مواد دیگر مانند نمک ، وقتی کیک پخته می شد ، حرف اول نام کسانی را که دوست داشتند روی هر قطعه از آن می کشیدند و آن را مدتی زیر بالش شان می گذاشتند تا شاید در خواب های شان به فرد مورد نظر برسند .
هماند خیلی از رسم و رسوم های عشقی دیگر ، کیک های سکوت در ایام خاصی از سال تهیه می شد و مثل عید یوحنا در نیمه ی تابستان و تمام اعیاد مقدس دیگر ( که امروزه هالووین در میان آنها مشهورتر است ) .
86/12/17 :: 4:18 عصر
بستیم به روی همه کس خانه ی دل را
کردیم جدا خانه ی ویرانه ی دل را
ویران ، شدهای این دل ویرانه ندارد
جایی نبود ، این دل دیوانه ی دل را
کردیم ، بها و جوی از ما ، نخریدند
غم های گرانمایه ی پیمانه ی دل را
دادیم ، دو صد نامه و یکبار ندیدیم
پیکی ، خبری ، قاصد بیگانه ی دل را
گشتیم ، چو بازیچه ی بازار محبت
دادیم ز کف ، لعبت جانانه ی دل را
در مسجد و میخانه چو یک اهل دلی نیست
بستیم به روی همه کس خانه دل را
« آذر » غم دل این همه افسانه ندارد
بگذار و مخوان ، این همه افسانه ی دل را
86/12/5 :: 11:12 عصر
مرگم از یک سو کشاند ، سوی دیگر زندگی
زین طرف ، ملک زوال و زان طرف ، پایندگی
در بنی آدم دو استعداد حیرت خیز هست :
مظهر ظلمت سرا و ، مطلع تابندگی
خواجه را برگو که هنگام اجل درمانده ییم
بی سبب کوس خدایی می زنی در بندگی !
دل چه می بندی به دنیا از فریبش درگذر
سخت باشد زینهمه دلبستگی ، دلکندگی
آب و خاک و باد و خورشید و زمان در کار بود
تا برآری برگ و باری ، پس چه شد بالندگی ؟
بوستان خشک ما را ابر رحمت باد خورد
کو گل ما ، میوه ی ما ؟ حیف از آن بارندگی
میهمان خوان یزدانیم و نا فرمان او
وای اگر باقی بماند بهر ما شرمندگی !
86/12/2 :: 10:53 صبح
ز هر کرشمه نگاه تو فتنه ساز تر است
ز هر سرود صدای تو دلنواز تر است
شمیم زلف شبق گون خانه بر دوشت
ز عطر مریم و بوی بنفشه ناز تر است
دل اسیر من از گونه ی تو پر خون تر
کمند موی تو از صبر من دراز تر است
شراب کهنه ی میخانه ی لبت بخدا ،
ز پند ناصح فزانه چاره ساز تر است
مکن به عشوه نگاهم که چشم دل سیهت
برای کشتن من از اجل مجاز تر است
در این معامله تنها نگاه کافی نیست
دل شکسته ام از دیده پر نیازتر است
چه دیده ای ز گهر پروران که قصر دلت
به روی بی هنران از همیشه باز تر است
مکن اسیر فراقم که دوزخ غم دوست
ز کوره ی دل خورشید جانگداز تر است
کلبه دختری تنها
::همه مهمون هایی که قدم رنجه کردن :: :: مهمون های امروز :: :: مهمون های روز گذشته ::
:: درباره دختری تنها:: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
تماس با دختری تنها
شناسنامه
RSS
81541
3
6
نویسندگان وبلاگ :
اشک یخی (@)[0]
دختری هستم که واژه تنها رو برای خودم انتخاب کردم چون با داشتن این همه دوست و آشنا به جز پدر و مادرم کسی رو لایق محبت خودم نمی بینم . چون دیگران به خاطر خود آدم نیست که دست به معاشرت می زنند به خاطر منافع شخصی خودشونه .
تنهایی رو دوست دارم چون آدم به خداش نزدیک تر میشه . چون فرصت بیشتری برای فکر کردن پیدا می کنه .
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان دختری تنها ::
شب و تنهایی عشق:: لوگوی دوستان دختری تنها ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::